.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۹→
- خب پس بذار زندگی کنه!بذار خوشبخت باشه...به خاطر عشقی که بهش داری،ترکش کن.برو دیانا...
با تک تک حرفاش،یه قطره اشکی روی گونه ام سر می خورد ودلم به آتیش کشیده می شد...
اخمی کردم وباصدای گرفته ولرزونی گفتم:اگه رفتن،راه درستیه پس چرا خودت انتخابش نکردی؟!چرا وقتی دیدی کنار من خوشبخته،نرفتی؟چرا ازم دزدیدیش؟!چرا برگشتی لعنتی؟!!!!
- من رفتم چون می دونستم ارسلان در کنار تو خوشبخت نمیشه!...اگه یک درصد،فقط یک درصد احتمال می دادم که با رفتنم،خوشحال میشه می رفتم اما...ارسلان بدون من،خوشبخت نبوده ونیست!...شاید گاهی داد میزد،توهین میکرد،عصبانی می شد وبهم می گفت ازم متنفره اما نبود...حالا خودش میگه که هیچ وقت ازم متنفر نبوده!...ارسلان بهم گفت که تو تمام این مدت داشته خودش وگول میزده.گفت که هیچ کس براش من نمیشم...دیانا...یه عاشق هرچقدرم که بازبون انکار کنه،بازم عاشقه!
ارسلان عاشق عشق اولشه...پس بذار بهش برسه...با بودنت،دست وپاگیرش نشو.برو دیانا...برو تاخوشبخت باشه...من مراقبشم.حتی بهتراز خودت...عاشقشم...بیشتر از خودت!...قول میدم نذارم آب تو دلش تکون بخوره...خوشبختش می کنم...تو باخیال راحت برو!
صورتم خیس از اشک بود...اما بغض توی گلوم هنوز سخت ومحکم ایستادگی می کرد!...
بازوهام و از دستش بیرون کشیدم...قدمی به عقب رفتم.درحالیکه با پشت دست اشکام وپاک می کردم،گفتم:خودش باید بهم بگه...اگه بگه برو،میرم!
اخمی کرد وکلافه گفت:اون نمی خواد که توبری پیشش!!!می فهمی؟!
سرم وبه چپ وراست تکون دادم وبغض آلود وغمگین نالیدم:
- دروغ میگی...داری دروغ میگی...بهت ثابت می کنم این حرفا دروغه!
و زیپ کیفم وباز کردم وگوشیم وبیرون آوردم.زیرلبی گفتم:اگه نمی خواد من برم پیشش،عیبی نداره...خودش میاد اینجا!
و قفل صفحه گوشی و باز کردم وشماره ارسلان وگرفتم...بعد از چند لحظه صدایی به گوشم خورد:
- دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می باشد...
شقایق پوزخندی به روم زد وگفت:بهش گفتم گوشیش وخاموش کنه تا مزاحم نداشته باشیم...اونم بی چون وچرا قبول کرد!!!
تنم یخ کرده وبغض توی گلوم شدید تر شده بود.گرمی قطره اشکی گونه های سردم ولمس کرد...
دلم باور نمی کرد...باور نمی کرد که این حرفا حقیقت داشته باشن.دیگه توان ایستادگی نداشتم...هرچی پارسا گفت،گفتم دروغه...هرچی باچشمای دیدم،گفتم دروغه...هرچی از شقایق شنیدم،گفتم دروغه...اما انگار همه چیزواقعیت داره!!!...باورم بشه یانه،ارسلان از دیدنم دوری می کنه...مگه قرار نبود،از فرودگاه که بیرون اومد بهم زنگ بزنه وآدرس بگیره؟!!پس چی شد که گوشیش وخاموش کرد؟چرا ازم آدرس نخواست ونیومد دنبالم؟!!!چرا اینجا،تواین کافی شاپ نشسته وداره با شقایق،خوش می گذرونه؟چرا باید شقایق باهاش می رفت آلمان؟!!...چرا وقتی هنوز عاشق شقایق بود،من وعاشق خودش کرد؟!!!چرا با من این کارو کرد؟...چرا؟!!!
زبونی روی لب خشکم کشیدم...باصدای ضعیفی گفتم:بهش نگو که اومده بودم اینجا...
گوشیم وتوی کیفم انداختم وزیپ کیف وبستم...
با تک تک حرفاش،یه قطره اشکی روی گونه ام سر می خورد ودلم به آتیش کشیده می شد...
اخمی کردم وباصدای گرفته ولرزونی گفتم:اگه رفتن،راه درستیه پس چرا خودت انتخابش نکردی؟!چرا وقتی دیدی کنار من خوشبخته،نرفتی؟چرا ازم دزدیدیش؟!چرا برگشتی لعنتی؟!!!!
- من رفتم چون می دونستم ارسلان در کنار تو خوشبخت نمیشه!...اگه یک درصد،فقط یک درصد احتمال می دادم که با رفتنم،خوشحال میشه می رفتم اما...ارسلان بدون من،خوشبخت نبوده ونیست!...شاید گاهی داد میزد،توهین میکرد،عصبانی می شد وبهم می گفت ازم متنفره اما نبود...حالا خودش میگه که هیچ وقت ازم متنفر نبوده!...ارسلان بهم گفت که تو تمام این مدت داشته خودش وگول میزده.گفت که هیچ کس براش من نمیشم...دیانا...یه عاشق هرچقدرم که بازبون انکار کنه،بازم عاشقه!
ارسلان عاشق عشق اولشه...پس بذار بهش برسه...با بودنت،دست وپاگیرش نشو.برو دیانا...برو تاخوشبخت باشه...من مراقبشم.حتی بهتراز خودت...عاشقشم...بیشتر از خودت!...قول میدم نذارم آب تو دلش تکون بخوره...خوشبختش می کنم...تو باخیال راحت برو!
صورتم خیس از اشک بود...اما بغض توی گلوم هنوز سخت ومحکم ایستادگی می کرد!...
بازوهام و از دستش بیرون کشیدم...قدمی به عقب رفتم.درحالیکه با پشت دست اشکام وپاک می کردم،گفتم:خودش باید بهم بگه...اگه بگه برو،میرم!
اخمی کرد وکلافه گفت:اون نمی خواد که توبری پیشش!!!می فهمی؟!
سرم وبه چپ وراست تکون دادم وبغض آلود وغمگین نالیدم:
- دروغ میگی...داری دروغ میگی...بهت ثابت می کنم این حرفا دروغه!
و زیپ کیفم وباز کردم وگوشیم وبیرون آوردم.زیرلبی گفتم:اگه نمی خواد من برم پیشش،عیبی نداره...خودش میاد اینجا!
و قفل صفحه گوشی و باز کردم وشماره ارسلان وگرفتم...بعد از چند لحظه صدایی به گوشم خورد:
- دستگاه مشترک مورد نظرخاموش می باشد...
شقایق پوزخندی به روم زد وگفت:بهش گفتم گوشیش وخاموش کنه تا مزاحم نداشته باشیم...اونم بی چون وچرا قبول کرد!!!
تنم یخ کرده وبغض توی گلوم شدید تر شده بود.گرمی قطره اشکی گونه های سردم ولمس کرد...
دلم باور نمی کرد...باور نمی کرد که این حرفا حقیقت داشته باشن.دیگه توان ایستادگی نداشتم...هرچی پارسا گفت،گفتم دروغه...هرچی باچشمای دیدم،گفتم دروغه...هرچی از شقایق شنیدم،گفتم دروغه...اما انگار همه چیزواقعیت داره!!!...باورم بشه یانه،ارسلان از دیدنم دوری می کنه...مگه قرار نبود،از فرودگاه که بیرون اومد بهم زنگ بزنه وآدرس بگیره؟!!پس چی شد که گوشیش وخاموش کرد؟چرا ازم آدرس نخواست ونیومد دنبالم؟!!!چرا اینجا،تواین کافی شاپ نشسته وداره با شقایق،خوش می گذرونه؟چرا باید شقایق باهاش می رفت آلمان؟!!...چرا وقتی هنوز عاشق شقایق بود،من وعاشق خودش کرد؟!!!چرا با من این کارو کرد؟...چرا؟!!!
زبونی روی لب خشکم کشیدم...باصدای ضعیفی گفتم:بهش نگو که اومده بودم اینجا...
گوشیم وتوی کیفم انداختم وزیپ کیف وبستم...
۷.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.